یادداشت های یک پسر

 


امروز چه قشنگه. خورشید چه می خنده. از ابر سپید تو آسمون مرواری بنده.

از اوایل خرداد قشنگیای تولد امسالم شروع شد و هدیه های قیشنگ قیشنگ دستم رسید. 

دیشب یه ویدیو 9 دقیقه ای برام فرستاد. برام کیک پخته بود و ویدیو گرفته بود از صفر تا صدش و روش برام حرف زده بود(((: الان که دارم راجع بهش مینویسم هم لبخند((((: بعدش ویدیو کال سکوت گرفتیم و شمع کیک تولدم که کیلومتر ها ازم دور بود رو فوت کردیم. ساعت دوازده که شد بمب پیام و پست و کامنت توی تلگرامم ترکید! طوری که یه لحظه هایی تلگرامم هنگ کرد. بچه های کانالم سوپرایزم کردن و این عکس رو گذاشته بودند عکس پروفایلشون. دیشب واقعا یکی از بهترین شبای زندگیم بود و صد در صد بهترین تولدم تا الان. چقدرر پیام قشنگ و با محبت دریافت کردم. راستی من تا حالا زنگ خوردن گوشیم شب تولدم رو تجربه نکرده بودم که اینم تیک خورد(:

تصمیم گرفتیم تا طلوع آفتاب بیدار بمونیم و طلوعش رو ببینیم و آهنگ طلوع من نامجو رو گوش بدیم و بخوابیم. ساعت 6 خوابیدم. ساعت 10 بیدار شدم. 

من آدم سریال بینی ام ولی فیلم دیدنم محدود شده به سالی یه بار و روز تولدم(= امسال دیکتاتور رو دیدم. چقدررر خندیدم واقعا. 

عصر هم بابام رفت و کیک خرید و شب هم یه تولد کوچولو موچولو گرفتیم و الان که دارم این نوشته رو ارسال می کنم کمتر از نیم ساعت از تولد قشنگ امسالم مونده. دلم نمیخواد تموم شه واقعا! مرسی از همه کسایی که باعث حس و حالای قشنگم شدن. مخصوصا تو(:


تولد 4 سالگی یادداشت های یک پسر مبارک باشه!(:

اینقدر این روزا سرم شلوغه که اصلا حواسم نبود که تولد وبمه((((: مرسی از شهرزاد بابت یادآوریش!

جدی جدی 4 سال از بیان اومدنم گذشت؟!(:

ممنونم از اینجا بابت تک تک دوستای خیلی خوبی که بهم داد. وبلاگ نویس شدنم به کل مسیر زندگیم رو عوض کرد. تاثیرات وبلاگ نویسی رو من و زندگی من از بلاگفا شروع و با بیان ادامه پیدا کرد. و هنوز هم که هنوزه رو جنبه های مختلف زندگیم داره تاثیر (بیشتر مثبت) می ذاره.

امیدوارم تولد بعدی وبم اندازه این روزام مشغله های چرت و پرت (مشخصه دلیلشون دانشگاهه؟!) و اضطراب این روزهام رو نداشته باشم. 

این نوشته بعد امتحان میانترمم که حتی هنوز نرفتم نمره شو ببینم بمونه به یادگار از تولد چهار سالگی(:


پ.ن: پست تولد یک سالگی | دو سالگی | سه سالگی


پیکی بلایندرز

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

Better Call Saul S06 E05

این قسمت بتر کال سال اینجوری بود که دیدم؛ هیچی نفهمیدم؛ رفتم ناهار بخورم؛ سر سفره داشتم فکر میکردم راجع بهش؛ یهو تازه فهمیدم چی شد((((=



فی البداهه؛ فروردین ۱۴۰۱ تا اینجای کار

روزای شگفت انگیزی رو گذروندم. از همون چند روز مونده تا عید تا آخرش. مسافرت نرفتیم. چندان مهمونی نرفتیم و کسی هم خونمون نیومد. کلا هر چی که فکر کنید ممکنه کسی تو عید انجام بده و بهش خوش بگذره رو انجام ندادیم! ولی خب حال دلم خیلی خوب بود. حتی الان که دارم بهش فکر میکنم و ازش مینویسم هم دلم برا عید امسال تنگ میشه و لبخند میاد گوشه لبم. 

سال تحویل یه آرزوی متفاوت کردم. متفاوت تر از همیشه. راستی خیلی خوش گذشت اون روز با بچه های خزان. اون شب خر مگس جوگیری مزاحم احوالاتم شد ولی خودم رو کنترل کردم و به جا ریدن بهش، مثل یه تفاله ایگنورش کردم. 

روز اول عید خونه مامانبزرگم بودیم. اون روز فهمیدم که از امسال به بعد چقدر تنها تر از همیشه م تو جمع های خونوادگی! از اون روز به بعد روال اینطوری بود که ظهر پا میشدم. یکم چیز میز میدیدم. بعدش هم تا خود ۴_۵ صبح تو گوشی بودم. کانال و چت کردن و بازی و این حرفا. 

شبا باهاش حرف میزدم. واقعا هم‌صحبتی باهاش تا اون ساعت از صبح لذت بخش بود و پر از حس خوب. سریال دیدن با هم. آهنگ گوش کردن با هم. گفتم آهنگ! عید امسال قفلی بودم رو آهنگ قرمز پوبون. خیلی حال و هوای عجیبی داره این آهنگ واقعا. استریمای رنکاپ عید ارسلان هم خیلی جذاب بود راستی.

شب ۷ فروردین جذاب رو فراموش نکنیم! یکی از بهترین شبای عمرم بود واقعا. هیچوقت به اون اندازه ذوق نداشته بودم و لبخندم کشدار نبوده! یه عکس از برق چشمم و لبخند کنترل نشدنیم گرفتم تا برا همیشه یادم بمونه اون شب رو.

گذشت و گذشت تا رسیدیم به سیزده بدر. همون اول کاری توی ماشین بابام یه حرفایی زد که قشنگ نقطه مقابل افکارم بود. افکاری که هنوز به زبون نیورده بودمشون. و باعث شد که حالا حالا ها هم خفه شم. اینطور شد که شروع روز حس خیلی بدی گرفتم. اون روز تنها بودیم مثل همیشه و جمع خاصی نبود. ولی خوش گذشت و کلی خل و چل بازی در آوردم.

از حس و حالای خوب گفتم یه اتفاق بد هم بگم. همون روزای اول عید یکی از دوستانم داغدار شد که واقعا تا چند روز حال همه مون بد بود... اینکه کاری از دستم بر نمی اومد‌، و این دور بودنه، حال بده رو بیشتر و بیشتر میکرد. 

عید تموم شد. با گفتن اینکه رشته و ورودی ما حضوری نیست و فقط قراره امتحانامون حضوری شه کلی حس گه گرفتم. از یه طرف دلم دوری از خونه و این شهر و محدودیتای خونواده رو میخواست و هنوزم داره کفرم در میاد از این که کل دانشگاهای ایران حضوری شدن به جز این فرهنگیان تخمی خراب شده. این پست رو تو کانالم نوشتم راجع به این موضوع: "۴ سال دوری از خونواده سمی میتونست خیلی برام خوب باشه که کرونا رید توش. الانم که همه جا باز شده همچنان مجازی موندیم ما و با وضعیت دانشگاهامون بعید میدونم ترمای بعد هم حضوری بشیم. عقده این ۴ سال تا ابد میمونه تو دلم(: کیرم تو چین و چینی(: اون یه ترمی که رفتم واقعا دوری و دوستی بود((: پشت تلفن مهربون بودن. روزایی که میومدم خونه پاچه نمیگرفتن. گیر‌ نمیدادن. مثل یه بچه باهام رفتار نمیکردن. احترام بود بینمون! الان همه چیز شده مثل همیشه. گوه خالص."

 از یه طرف دیگه هم واقعا ماتحتم داره میسوزه از حضوری شدن فقط امتحانامون! آقا خب کلاسامون رو هم حضوری میکردید. یکم کیف میکردیم. اوکی تهش با امتحانا هم به گا میرفتیم! قبول بود بخدا((((=

پر از اضطرابم برا این موضوع امتحانامون. کلی درس دارم که صدقه سری انتخاب رشته گل و بلبلم!!! نه چیزی ازشون میدونم و نه علاقه ای دارم که بخونمشون. مثل این بچه خنگای دوران مدرسه میرم میشینم سر کلاس و هیچی نمیفهمم و استرس امتحانا رو میگیرم!

بگذریم!

این روزایی که دارم این پست رو مینویسم. افکار مختلف مغزم رو مختل کردن. نمیشه هایی که هی دارن تو مغزم رژه میرن و باعث شدن بشینم یه گوشه و برا آینده ای که هنوز اتفاق نیوفتاده غصه بخورم. عجیب نگرانم. عجیب دلشوره دارم. امیدوارم این حس ها زودتر دست از سرم بردارن و احوالم بشه مثل عید امسال. دلم تنگ شده واقعا برا جسی اسفند و عید!


+600

من و نرگس و لعیا یه گروه داریم تو تلگرام. توی بحثایی که اونجا شده بود قرار شده بود لعیا من رو دنبال نکنه تا این که ۵۹۹ تایی شم و اون رُندم کنه(((=

دو روز پیش همین جوری داشتم توی وبلاگم می‌گشتم که چشمم خورد به عدد ۵۹۹! فوری رفتم بهش گفتم که بدوووو که وقتش رسید! D:


درصد زیادی از این ۶۰۰ نفر دیگه نیستند و دنیای وبلاگ نویسی رو ترک کردند و شاید تا آخر عمرشون هم حتی یه بار دیگه راهشون به این وبلاگ نیوفته. ولی خب تغییر کردن اون عدده به ۶۰۰ حالم رو خوب کرد و خوشحال شدم. خوش آمد می‌گم به دوستان جدید و تشکر می‌کنم از همراهان قدیمی خودم. چه اون‌هایی که هنوز هم هستند و چه اون‌هایی که یک دوره ای بودند و بنا به شرایطی با وبلاگ نویسی خداحافظی کردند. از تک تک این ۶۰۰ نفر ممنونم و دوستتون دارم. هر چند که میدونم حداقل ۵۰۰ نفرتون هرگز این پست رو نخواهید دید(:

راستی سال‌ جدیدتون هم مبارک باشه^_^


ترکیب برنده

سال ۱۴۰۰، سال از دست دادن‌ها و به دست آوردن‌ آدم‌ها برای من بود.

آدمای سمی گورشون رو از زندگیم گم کردند و جاشون رو به آدمای باحال و قشنگ دادن. آدم دوست داشتنی هم کم از دست ندادما. ولی خب در این لحظه و در این نقطه از این سال از همه‌چی راضیم‌. 

یه جورایی ترکیب برنده گیرم اومده و نمی‌خوام دست به چیزی بزنم.


اسفند

اسفند تا اینجا خیلی ماه عجیب و قشنگی بود برام.

یه اتفاقی به عجیب ترین شکل ممکن تو زندگیم افتاد که حالم رو دگرگون کرد. 

از یه آدم با امید به زندگی صفر و کسی که همش میخوابید تبدیل شدم به کسی که دوست داره زندگی کنه، دوست داره ۲۴ ساعته بیدار باشه و این لحظه ها رو زندگی کنه!

تو یکی از پستهای قبلیم گفتم که ذوق اسفند رو به خاطر اومدن فصل جدید سریالام دارم! اونا به تعویق افتادن ولی انگار از اولشم این ذوقه برا چیز دیگه ای بود(: 

۱۴۰۰ برام سال مزخرفی بود اما ماه مورد علاقه‌م داره جور همه این سال رو میکشه(:

نمیدونم! همچنان از آینده میترسم! ولی دارم سعی میکنم بهش فکر نکنم و تو لحظه زندگی کنم و از همین لحظه ها لذت ببرم.


پستی که شما نوشتیدش! (بهترین پست دوران وبلاگ نویسیم)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

‎#PS752

چگونه شد که خود را گوهر پنداشتی و عاری از اشتباه و گناه، کشتی و کشتی و کشتی و کشتی و کشتی و کشتی و کشتی.

و دور خودت را پر کردی از محافظانی که محافظت کنند از گوهر، 

گوهری که هیچ وقت نبودی، نیستی!



داغش هنوز تازه‌ست. امشب خیلی غمگینم. خیلی.


۱ ۲ ۳ ۴ . . . ۲۶ ۲۷ ۲۸
میل رفتن مکن ای دوست

دمی با ما باش. . .



+ آدرس وبلاگ برای ممنوع البیانی ها:

http://yyp.blogfa.com
آرشیو مطالب
قالب: عــرفـان🖤💔 | ویرایش شده توسط: خودم بلاگ بیان