یادداشت های یک پسر

 


گذشته

دلم گرفته، غم عجیبی تو وجودمه که نمی‌تونم ازش فرار کنم. این احساس مثل یه سایه همیشه همراه منه و به هر کجا که می‌رم، با منه. انگار که تو یه دنیای تاریک و بی‌صدا گرفتار شده باشم، جایی که هیچ چیز نمی‌تونه نور امید رو به اون بتابونه. یاد روزایی می‌افتم که همه چیز بهتر بود؛ روزهایی که آدم خوشحال تری بودم و رنج هام کمتر. اما حالا، این غم مثل یه وزنه سنگین رو دوش من نشسته و نمی‌ذاره به جلو نگاه کنم. همش فکر می‌کنم که چرا این حس رو دارم، چرا گذشته این‌قدر به من چنگ انداخته و نمی‌ذاره از اون رها بشم. احساس می‌کنم توی یه دایره بسته‌ایم که هر بار تلاش می‌کنم ازش خارج بشم، دوباره به همون نقطه برمی‌گردم. همون نقطه‌ای که توش به خاطر از دست دادن چیزای خوب گذشته و همچنین اتفاقای وحشتناک بعدترش غمگینم‌.


غزل ۴۷۹

صبح است و ژاله می‌چکد از ابر بهمنی

برگ صبوح ساز و بده جام یک منی

در بحر مایی و منی افتاده‌ام، بیار

می تا خلاص بخشدم از مایی و منی

خونٓ پیاله خور که حلال است خون او

در کار یار باش که کاری‌ست کردنی

ساقی به دست باش که غم در کمین ماست

مطرب نگاه دار همین ره که می‌زنی

مِی ده که سر به گوش من آورد چنگ و گفت

«خوش بگذران و بشنو از این پیرِ منحنی»

ساقی به بی‌نیازی رندان که می بده

تا بشنوی ز صوت مغنی «هو الغنی»


ارسال مطلب جدید

سلام. حال و احوالتون خوبه؟ اوضاع رو به راهه؟

من اینطوری نیستم که رفته باشم. شاید هر دو سه روز یه بار میام و پنلم رو چک میکنم. کامنتای دریافتیم (اکثرا فحش:دی) رو میخونم. وبلاگا رو میخونم. اما الآن بعد از مدت ها لپ تاپم رو روشن کرده بودم و داشتم سیستم تکانی میکردم که راهم افتاد به پنل وبلاگم و یهو به این توجه کردم که با وجود این که اینجا رو زیاد چک میکنم، ولی از بهمن سال پیش پستی نذاشتم. نمیدونم. شاید چون دیگه بیان اون بیان قبل نیست. شاید چون دوستام دیگه نیستن. شاید چون من دیگه اون بچه مچه دبیرستانی نیستم. نمیدونم. واقعا نمیدونم چرا.

اگه هنوز از دنبال کننده های قدیمی کسی اینجا رو میخونه باید بگم که دو ساله که دانشگاهم رو تموم کردم و دو ساله که مشغولم. توی همین دو سال انواع مدرسه ها، انواع پست ها و انواع کارهای آموزش و پرورش رو دیدم:دی پیشرفت کردم، رو خیلی کارا مسلط شدم و تجربه کسب کردم ولی نهایتا برگشتم به همون تدریس که باهاش راحت تر بودم. الآن شغلم رو تقریبا دوست دارم. ولی خب بازم نظرم نسبت به دانشگاه فرهنگیان رو تغییر ندادم. خطاب به طرفداران افراطی این دانشگاه و فحش دهندگان گرامی زیر اون پست چند سال پیشم باید عرض کنم که اعتراض به وضع اسفناک یه دانشگاه ربطی به علاقه اون فرد نداره. سریع میاید میگید علاقه نداشتی چرا رفتی! یا حرفای این چنینی. چه ربطی داره؟ یکی علاقه داشته باشه باید اون وضع رو تحمل کنه؟ اصلا اون وضعیت باعث از بین رفتن علاقه و سرد شدن میشه. و خب من صرفا اوضاع رو توضیح دادم که یه سریش مثل حقوق و مزایا عوض شده و یه سریش هم ثابته. اصلا نمیدونم چرا اینقدر توی اینترنت معروف شد اون پست. ولم کنید:دی

بگذریم. اگه توی اون روزای فعالم تو بیان بودیم، الان با گفتن اینکه سریال From رو ببینید سوراختون کرده بودم:دی و یه جریان فرام بینی توی وبلاگا راه افتاده بود. ولی خب بازم فرام ببینید! فرام ببینید! فرام ببینید! سیبیل گرو میذارم که پشیمون نمیشید!

خیلی لذت بخش بود وارد این بخش پنلم شدن و نوشتن توش. کاش اینجا مثل قبل بود و آدم دست و دلش میرفت به بیشتر نوشتن. نه سالی یکبار. ولی خب وقتی صاحب پلتفرم ولش کرده به امون خدا، چه انتظاری از کاربراش هست؟


پنج سال بعد(:

به وقت انتقام!

به وقت خوشحالی!


پ.ن: پنج سال پیش:


غزل ۳۰۱

ای دلِ ریشِ مرا با لبِ تو حقِّ نمک

حق نگه دار که من می‌روم، الله مَعَک

تویی آن گوهرِ پاکیزه که در عالمِ قدس

ذکرِ خیرِ تو بُوَد حاصلِ تسبیحِ مَلَک

در خلوصِ مَنَت ار هست شکی، تجربه کن

کَس عیارِ زرِ خالص نشناسد چو مَحَک

گفته بودی که شَوَم مست و دو بوست بدهم

وعده از حد بشد و ما نه دو دیدیم و نه یَک

بگشا پستهٔ خندان و شِکَرریزی کن

خلق را از دهنِ خویش مَیَنداز به شک

چرخ برهم زنم ار غیرِ مرادم گردد

من نه آنم که زبونی کَشَم از چرخِ فلک

چون بَرِ حافظِ خویشش نگذاری باری

ای رقیب از بَرِ او یک دو قدم دورتَرَک


روزِ تمام فوتبالی؛ تدلاسوی آخر؛ دربی

تدلاسوی قشنگم تموم شد. خیلی خوب و درخورِ تدلاسو تموم شد واقعا. بدون کلیشه‌هایِ قسمت آخرِ سریالی و جمع و جور و جامع. هم تو این قسمت و هم تو قسمت ماقبل پایانی دقیقا به اندازه یه مسابقه فوتبال واقعی هیجان و استرس داشتم! و لحظه‌های رقیق کننده و بغضی‌کننده زیادی هم داشت.
خیلی لحظه های خوبی رو گذروندم حین دیدن این سریال. از همون فصل یک که هیشکی اصلا همچین سریالی رو نمیشناخت و اومدم ازش نوشتم و خیلیا رو به سمتش کشوندم. تا این روزا که خیلی معروف شده و خیلیا دیدنش و دنبال کردنش و دوستش داشتن. دلم برا ریچموند و تک تک آدماش تنگ خواهد شد(:

اینم چند تا شات از قسمت آخر:


امروز دربی هم بود و خیلی استرس داشتم بابتش. باختیم. اون گل ثانیه آخرمون خیلی چسبید و شاید خوشحال‌ترین آدم دنیا بودم اون لحظه. ولی نشد که بشه و خیلی غمگین شدم و هستم. کاش هر چه زودتر این طلسم برامون بشکنه...): ولی اینکه با یه آدم غیرفوتبالی دیدمش و اونطوری هیجان یه مسابقه فوتبال گرفته بودتش باعث شد خیلی خوشحال و هیجان زده بشم و خاطره خوبی هم از این مسابقه به جا بمونه. خیلی تجربه جذابی بود.


سلام

ناک ناک! کسی اینجا هست؟
بعد مدت ها دلم خواست اینجا بنویسم ولی از شانسم بیان باز نمیشه(: برا همین تو سیود مسیجم پستم رو می‌نویسم که بعد درست شدن بیان منتشرش کنم.
درسته این مدت پستی نذاشتم ولی همیشه چک میکردم پنل و گاها وبلاگایی که دنبال می‌کردم رو.

اگه از حال این روزام بخوام بگم:
روزای آخر دانشگاهم رو دارم می‌گذرونم.
مشغول پروژه ترم آخرمم.
روزای بد و سختی رو گذروندم و دارم می‌گذرونم.


‌‌‌به رسم هر سال

لعلِ سیرابِ به خون تشنه، لب یار من است

وز پی دیدنِ او دادنِ جان، کار من است

شرم از آن چشمِ سیه بادش و مژگان دراز

هر که دل بردنِ او دید و در انکارِ من است

ساروانْ رخْت به دروازه مَبَر کان سرِ کو

شاهراهیست که منزلگهِ دلدارِ من است

بندهٔ طالعِ خویشم که در این قحطِ وفا

عشق آن لولی سرمست، خریدار من است

طَبلِهٔ عطرِ گل و زلفِ عبیر افشانش

فیضِ یک شَمِّه ز بوی خوشِ عطارِ من است

باغبان، همچو نسیمم ز درِ خویش مران

کآبِ گلزارِ تو از اشکِ چو گلنارِ من است

شربتِ قند و گلاب از لبِ یارم فرمود

نرگس او که طبیبِ دلِ بیمارِ من است

آن که در طرزِ غزل نکته به حافظ آموخت

یارِ شیرین سخنِ نادره گفتارِ من است


I See You

یه جایی از سریال See به سه نفر عفو میدن. عفو از جرم دیدن! چیزی که حقشونه.
چقدر شبیه الان ماست. کشته شدن به خاطر چیزایی که حقمونه. مجازات شدن به خاطر چیزایی که حقمونه. و وقتی هم که اینکار رو نمیکنن طوری رفتار میکنن که انگار بهمون لطف کردند!


آخرین سال دانشگاه من!

چهار سال از پستِ آخرین سال مدرسه من گذشته:) یکی از پر بازدید ترین پست های وبلاگ منه همچنان. من به طور رسمی وارد سال آخر دانشگاهم شدم. دانشگاهی که به قول پدرم یه بار به عنوان آشخور واردش شدم و یه بار دیگه به عنوان ارشد و ریش سفید=)) توی روزایی که معلوم نیست قراره چی بشه و غم و خشم سراسر وجود همه مون رو گرفته. 

از خودم بخوام بگم؛ هیچ خبری از اون ذوق و اشتیاق و انرژی ای که توی اون پست چهار سال پیشم داشتم در من نیست. بیشتر از هر زمان دیگه ای از رشته و دانشگاهی که رفتم متنفر و پشیمونم. از یه طرف دیگه نمیخوام این یه سال تموم شه. چون اول از همه من واقعا آماده معلم شدن نیستم. بعدش هم به خاطر کرونا نتونستم زیاد زندگی دانشجویی و خوابگاهی رو تجربه کنم، دور از خونه باشم، موقتا هم که شده مستقل باشم، از این فرصت 4 ساله استفاده کنم و خوش بگذرونم و... کاش این دو ترم آخر کش بیاد و هیچوقت تموم نشه:)

۱ ۲ ۳ ۴ . . . ۲۷ ۲۸ ۲۹
میل رفتن مکن ای دوست

دمی با ما باش. . .



+ آدرس وبلاگ برای ممنوع البیانی ها:

http://yyp.blogfa.com
آرشیو مطالب
قالب: عــرفـان🖤💔 | ویرایش شده توسط: خودم بلاگ بیان