یادداشت های یک پسر

 


توهم

گاهی احساس می‌کنم در یک چرخه‌ی بی‌پایان گرفتار شده‌ام؛ مثل ماشینی که هر روز همان مسیر تکراری را طی می‌کند، بدون آنکه مقصدی در کار باشد. تلاش می‌کنم، برنامه می‌ریزم، کار می‌کنم، اما در نهایت حس می‌کنم تمام این تلاش‌ها فقط برای حفظ یک توهم است. توهم پیشرفت، توهم تغییر.

در ظاهر، انگار همه‌چیز رو به جلو حرکت می‌کند، اما وقتی عمیق‌تر نگاه می‌کنم، می‌بینم که در همان نقطه‌ی قبلی گیر افتاده‌ام. انگار رشد کردن به یک نمایش تبدیل شده، نمایشی که باید هر روز اجرا کنم تا خودم و دیگران را قانع کنم که هنوز امیدی هست. اما در حقیقت، چیزی تغییر نکرده است، یا حداقل تغییری که واقعا معنی‌دار باشد، رخ نداده.

شاید مشکل اینجاست که زندگی به شکلی طراحی شده که بیشتر از آنکه واقعا تغییری ایجاد کند، فقط حس تغییر را به ما می‌دهد. یک مسیر بی‌انتها که پر از تکاپو است اما مقصدی ندارد. انگار قرار نیست به جایی برسیم، فقط باید همیشه در حال دویدن باشیم، وگرنه از حرکت بازمی‌مانیم.

به این فکر می‌کنم که شاید باید از این چرخه بیرون بزنم، اما چطور؟ آیا واقعا راهی وجود دارد، یا این هم یکی دیگر از آن توهم‌هایی است که ذهنم برای فرار از این یکنواختی می‌سازد؟



وان‌عُن

بیا اینجا، دنیا مثل یه پازل معکوسه، همه تکه‌ها جا به جا شدن. من توی این خیابون‌های رنگی راه میرم، اما چرا آسمون سبز شده؟ پرنده‌ها دارن می‌رقصن، یا شاید من فقط فکر می‌کنم که می‌رقصن. چای سردی دارم که هنوز داغه، عجب!
ساعت‌ها مثل ساعت‌های شنی می‌ریزن، اما من توی این حلقه‌ی بی‌پایان گم شدم. چرا این دیوارها حرف می‌زنن؟ صدای موسیقی از دور میاد، ولی نت‌ها مثل حباب‌های صابون می‌ترکن.
می‌خوام برقصم، ولی پاهای من توی زمین قفل شدن. یه دنیا پر از رنگ و نور، اما من فقط سیاه و سفیدی می‌بینم. ای کاش می‌شد همه چیز رو فراموش کنم، حتی خودمو.
از اینجا برم، یا بمونم؟ چراغ‌ها چشمک می‌زنن و من فقط می‌خندم. زندگی مثل یه خوابِ عمیق و بی‌پایانه، انگار همه چیز توی یک کاسه‌ی بزرگ مخلوط شده.
بیا برقصیم توی بارون، حتی اگه بارون نباشه. همه چیز ممکنه، یا هیچ چیز ممکن نیست. اینجا کجاست؟ من کی هستم؟ این سوالات مثل پروانه‌ها دور سرم پرواز می‌کنن.


دیدی چه کردی؟

با شروع زمستان، هر روز که به سالگرد آن روزهای وحشتناک نزدیک می‌شوم، یک حس سنگینی در قلبم حس می‌کنم. انگار زمان دوباره به عقب برگشته و من در حال تجربه کردن دوباره آن لحظات تلخ هستم. احساس غم و اندوه به سراغم می‌آید و نمی‌توانم از آن فرار کنم.
خاطرات آن روزها به راحتی فراموش نمی‌شوند. دلم می‌خواهد همه چیز را فراموش کنم، اما نمی‌توانم. تصاویر و صداها در ذهنم زنده می‌شوند و من را غرق در احساساتی می‌کنند که نمی‌دانم چطور با آن‌ها کنار بیایم.
گاهی اوقات، حس می‌کنم که این بار سنگین را باید همیشه با خودم حمل کنم. هیچ چیز نمی‌تواند آن درد را کم کند. احساس تنهایی و ناامیدی در این روزها بیشتر از هر زمان دیگری به سراغم می‌آید. انگار هیچ کس نمی‌تواند آنچه را که من احساس می‌کنم درک کند.
این روزها و روزهای آینده یادآور فقدان و غمی هستند که هیچ کلمه‌ای نمی‌تواند توصیفش کند. از خودم می‌پرسم که آیا این احساسات هرگز کم خواهند شد؟ آیا روزی خواهد رسید که بتوانم به این روزها نگاه کنم و فقط یادشان کنم، بدون اینکه دوباره غرق در درد شوم؟ بعید می‌دانم.


+عنوان اسم آهنگی است که در حال نوشتن این پست به آن گوش می‌دادم. دیدی چه کردی - دارکوب


گذشته

دلم گرفته، غم عجیبی تو وجودمه که نمی‌تونم ازش فرار کنم. این احساس مثل یه سایه همیشه همراه منه و به هر کجا که می‌رم، با منه. انگار که تو یه دنیای تاریک و بی‌صدا گرفتار شده باشم، جایی که هیچ چیز نمی‌تونه نور امید رو به اون بتابونه. یاد روزایی می‌افتم که همه چیز بهتر بود؛ روزهایی که آدم خوشحال تری بودم و رنج هام کمتر. اما حالا، این غم مثل یه وزنه سنگین رو دوش من نشسته و نمی‌ذاره به جلو نگاه کنم. همش فکر می‌کنم که چرا این حس رو دارم، چرا گذشته این‌قدر به من چنگ انداخته و نمی‌ذاره از اون رها بشم. احساس می‌کنم توی یه دایره بسته‌ایم که هر بار تلاش می‌کنم ازش خارج بشم، دوباره به همون نقطه برمی‌گردم. همون نقطه‌ای که توش به خاطر از دست دادن چیزای خوب گذشته و همچنین اتفاقای وحشتناک بعدترش غمگینم‌.


غزل ۴۷۹

صبح است و ژاله می‌چکد از ابر بهمنی

برگ صبوح ساز و بده جام یک منی

در بحر مایی و منی افتاده‌ام، بیار

می تا خلاص بخشدم از مایی و منی

خونٓ پیاله خور که حلال است خون او

در کار یار باش که کاری‌ست کردنی

ساقی به دست باش که غم در کمین ماست

مطرب نگاه دار همین ره که می‌زنی

مِی ده که سر به گوش من آورد چنگ و گفت

«خوش بگذران و بشنو از این پیرِ منحنی»

ساقی به بی‌نیازی رندان که می بده

تا بشنوی ز صوت مغنی «هو الغنی»


ارسال مطلب جدید

سلام. حال و احوالتون خوبه؟ اوضاع رو به راهه؟

من اینطوری نیستم که رفته باشم. شاید هر دو سه روز یه بار میام و پنلم رو چک میکنم. کامنتای دریافتیم (اکثرا فحش:دی) رو میخونم. وبلاگا رو میخونم. اما الآن بعد از مدت ها لپ تاپم رو روشن کرده بودم و داشتم سیستم تکانی میکردم که راهم افتاد به پنل وبلاگم و یهو به این توجه کردم که با وجود این که اینجا رو زیاد چک میکنم، ولی از بهمن سال پیش پستی نذاشتم. نمیدونم. شاید چون دیگه بیان اون بیان قبل نیست. شاید چون دوستام دیگه نیستن. شاید چون من دیگه اون بچه مچه دبیرستانی نیستم. نمیدونم. واقعا نمیدونم چرا.

اگه هنوز از دنبال کننده های قدیمی کسی اینجا رو میخونه باید بگم که دو ساله که دانشگاهم رو تموم کردم و دو ساله که مشغولم. توی همین دو سال انواع مدرسه ها، انواع پست ها و انواع کارهای آموزش و پرورش رو دیدم:دی پیشرفت کردم، رو خیلی کارا مسلط شدم و تجربه کسب کردم ولی نهایتا برگشتم به همون تدریس که باهاش راحت تر بودم. الآن شغلم رو تقریبا دوست دارم. ولی خب بازم نظرم نسبت به دانشگاه فرهنگیان رو تغییر ندادم. خطاب به طرفداران افراطی این دانشگاه و فحش دهندگان گرامی زیر اون پست چند سال پیشم باید عرض کنم که اعتراض به وضع اسفناک یه دانشگاه ربطی به علاقه اون فرد نداره. سریع میاید میگید علاقه نداشتی چرا رفتی! یا حرفای این چنینی. چه ربطی داره؟ یکی علاقه داشته باشه باید اون وضع رو تحمل کنه؟ اصلا اون وضعیت باعث از بین رفتن علاقه و سرد شدن میشه. و خب من صرفا اوضاع رو توضیح دادم که یه سریش مثل حقوق و مزایا عوض شده و یه سریش هم ثابته. اصلا نمیدونم چرا اینقدر توی اینترنت معروف شد اون پست. ولم کنید:دی

بگذریم. اگه توی اون روزای فعالم تو بیان بودیم، الان با گفتن اینکه سریال From رو ببینید سوراختون کرده بودم:دی و یه جریان فرام بینی توی وبلاگا راه افتاده بود. ولی خب بازم فرام ببینید! فرام ببینید! فرام ببینید! سیبیل گرو میذارم که پشیمون نمیشید!

خیلی لذت بخش بود وارد این بخش پنلم شدن و نوشتن توش. کاش اینجا مثل قبل بود و آدم دست و دلش میرفت به بیشتر نوشتن. نه سالی یکبار. ولی خب وقتی صاحب پلتفرم ولش کرده به امون خدا، چه انتظاری از کاربراش هست؟


پنج سال بعد(:

به وقت انتقام!

به وقت خوشحالی!


پ.ن: پنج سال پیش:


غزل ۳۰۱

ای دلِ ریشِ مرا با لبِ تو حقِّ نمک

حق نگه دار که من می‌روم، الله مَعَک

تویی آن گوهرِ پاکیزه که در عالمِ قدس

ذکرِ خیرِ تو بُوَد حاصلِ تسبیحِ مَلَک

در خلوصِ مَنَت ار هست شکی، تجربه کن

کَس عیارِ زرِ خالص نشناسد چو مَحَک

گفته بودی که شَوَم مست و دو بوست بدهم

وعده از حد بشد و ما نه دو دیدیم و نه یَک

بگشا پستهٔ خندان و شِکَرریزی کن

خلق را از دهنِ خویش مَیَنداز به شک

چرخ برهم زنم ار غیرِ مرادم گردد

من نه آنم که زبونی کَشَم از چرخِ فلک

چون بَرِ حافظِ خویشش نگذاری باری

ای رقیب از بَرِ او یک دو قدم دورتَرَک


روزِ تمام فوتبالی؛ تدلاسوی آخر؛ دربی

تدلاسوی قشنگم تموم شد. خیلی خوب و درخورِ تدلاسو تموم شد واقعا. بدون کلیشه‌هایِ قسمت آخرِ سریالی و جمع و جور و جامع. هم تو این قسمت و هم تو قسمت ماقبل پایانی دقیقا به اندازه یه مسابقه فوتبال واقعی هیجان و استرس داشتم! و لحظه‌های رقیق کننده و بغضی‌کننده زیادی هم داشت.
خیلی لحظه های خوبی رو گذروندم حین دیدن این سریال. از همون فصل یک که هیشکی اصلا همچین سریالی رو نمیشناخت و اومدم ازش نوشتم و خیلیا رو به سمتش کشوندم. تا این روزا که خیلی معروف شده و خیلیا دیدنش و دنبال کردنش و دوستش داشتن. دلم برا ریچموند و تک تک آدماش تنگ خواهد شد(:

اینم چند تا شات از قسمت آخر:


امروز دربی هم بود و خیلی استرس داشتم بابتش. باختیم. اون گل ثانیه آخرمون خیلی چسبید و شاید خوشحال‌ترین آدم دنیا بودم اون لحظه. ولی نشد که بشه و خیلی غمگین شدم و هستم. کاش هر چه زودتر این طلسم برامون بشکنه...): ولی اینکه با یه آدم غیرفوتبالی دیدمش و اونطوری هیجان یه مسابقه فوتبال گرفته بودتش باعث شد خیلی خوشحال و هیجان زده بشم و خاطره خوبی هم از این مسابقه به جا بمونه. خیلی تجربه جذابی بود.


سلام

ناک ناک! کسی اینجا هست؟
بعد مدت ها دلم خواست اینجا بنویسم ولی از شانسم بیان باز نمیشه(: برا همین تو سیود مسیجم پستم رو می‌نویسم که بعد درست شدن بیان منتشرش کنم.
درسته این مدت پستی نذاشتم ولی همیشه چک میکردم پنل و گاها وبلاگایی که دنبال می‌کردم رو.

اگه از حال این روزام بخوام بگم:
روزای آخر دانشگاهم رو دارم می‌گذرونم.
مشغول پروژه ترم آخرمم.
روزای بد و سختی رو گذروندم و دارم می‌گذرونم.

۱ ۲ ۳ ۴ . . . ۲۷ ۲۸ ۲۹
میل رفتن مکن ای دوست

دمی با ما باش. . .



+ آدرس وبلاگ برای ممنوع البیانی ها:

http://yyp.blogfa.com
آرشیو مطالب
قالب: عــرفـان🖤💔 | ویرایش شده توسط: خودم بلاگ بیان