دوشنبه ۱۷ دی ۰۳
- ۵
دلم گرفته، غم عجیبی تو وجودمه که نمیتونم ازش فرار کنم. این احساس مثل یه سایه همیشه همراه منه و به هر کجا که میرم، با منه. انگار که تو یه دنیای تاریک و بیصدا گرفتار شده باشم، جایی که هیچ چیز نمیتونه نور امید رو به اون بتابونه. یاد روزایی میافتم که همه چیز بهتر بود؛ روزهایی که آدم خوشحال تری بودم و رنج هام کمتر. اما حالا، این غم مثل یه وزنه سنگین رو دوش من نشسته و نمیذاره به جلو نگاه کنم. همش فکر میکنم که چرا این حس رو دارم، چرا گذشته اینقدر به من چنگ انداخته و نمیذاره از اون رها بشم. احساس میکنم توی یه دایره بستهایم که هر بار تلاش میکنم ازش خارج بشم، دوباره به همون نقطه برمیگردم. همون نقطهای که توش به خاطر از دست دادن چیزای خوب گذشته و همچنین اتفاقای وحشتناک بعدترش غمگینم.