پنجشنبه ۱۶ خرداد ۰۴
- ۳

امروز تولدم بود.
امروز مثل تولدهای سالهای دورم تنها بودم. فقط من بودم و خودم.
سخت بود... هم خودِ تنهایی، هم خاطرهی تولدهای این چند سال اخیر، و غصهی نبودنش.
با خودم وقت گذروندم. پیتزا درست کردم، حین خوردنش فیلم صبحانه با زرافهها رو دیدم. بعدش کلی پابجی بازی کردم، یهکم از سریال Eşref Rüya دیدم، و الان که دارم این رو مینویسم، دارم فوتبال تماشا میکنم.
راستش، خستهم از اینکه هر سال مینویسم: «فلانسالگیم اصلاً خوب نبود».
اما خب، ۲۳ سالگیم واقعاً خوب نبود. اصلا اونطوری که فکر میکردم پیش نرفت. وحشتناک بود. تنها نقطهی روشنش، مثل سال قبل، بخش کاری زندگیم بود. تنها چیزی که تونستم بابتش به خودم افتخار کنم. امیدوارم این یکی همیشه همینقدر خوب بمونه.
تنها آرزوم برای ۲۴ سالگیم اینه:
زندگیم طوری پیش بره که سال بعد دیگه شب تولدم گریه نکنم.