یادداشت های یک پسر

 


پنج سال بعد(:

به وقت انتقام!

به وقت خوشحالی!


پ.ن: پنج سال پیش:


غزل ۳۰۱

ای دلِ ریشِ مرا با لبِ تو حقِّ نمک

حق نگه دار که من می‌روم، الله مَعَک

تویی آن گوهرِ پاکیزه که در عالمِ قدس

ذکرِ خیرِ تو بُوَد حاصلِ تسبیحِ مَلَک

در خلوصِ مَنَت ار هست شکی، تجربه کن

کَس عیارِ زرِ خالص نشناسد چو مَحَک

گفته بودی که شَوَم مست و دو بوست بدهم

وعده از حد بشد و ما نه دو دیدیم و نه یَک

بگشا پستهٔ خندان و شِکَرریزی کن

خلق را از دهنِ خویش مَیَنداز به شک

چرخ برهم زنم ار غیرِ مرادم گردد

من نه آنم که زبونی کَشَم از چرخِ فلک

چون بَرِ حافظِ خویشش نگذاری باری

ای رقیب از بَرِ او یک دو قدم دورتَرَک


روزِ تمام فوتبالی؛ تدلاسوی آخر؛ دربی

تدلاسوی قشنگم تموم شد. خیلی خوب و درخورِ تدلاسو تموم شد واقعا. بدون کلیشه‌هایِ قسمت آخرِ سریالی و جمع و جور و جامع. هم تو این قسمت و هم تو قسمت ماقبل پایانی دقیقا به اندازه یه مسابقه فوتبال واقعی هیجان و استرس داشتم! و لحظه‌های رقیق کننده و بغضی‌کننده زیادی هم داشت.
خیلی لحظه های خوبی رو گذروندم حین دیدن این سریال. از همون فصل یک که هیشکی اصلا همچین سریالی رو نمیشناخت و اومدم ازش نوشتم و خیلیا رو به سمتش کشوندم. تا این روزا که خیلی معروف شده و خیلیا دیدنش و دنبال کردنش و دوستش داشتن. دلم برا ریچموند و تک تک آدماش تنگ خواهد شد(:

اینم چند تا شات از قسمت آخر:


امروز دربی هم بود و خیلی استرس داشتم بابتش. باختیم. اون گل ثانیه آخرمون خیلی چسبید و شاید خوشحال‌ترین آدم دنیا بودم اون لحظه. ولی نشد که بشه و خیلی غمگین شدم و هستم. کاش هر چه زودتر این طلسم برامون بشکنه...): ولی اینکه با یه آدم غیرفوتبالی دیدمش و اونطوری هیجان یه مسابقه فوتبال گرفته بودتش باعث شد خیلی خوشحال و هیجان زده بشم و خاطره خوبی هم از این مسابقه به جا بمونه. خیلی تجربه جذابی بود.


سلام

ناک ناک! کسی اینجا هست؟
بعد مدت ها دلم خواست اینجا بنویسم ولی از شانسم بیان باز نمیشه(: برا همین تو سیود مسیجم پستم رو می‌نویسم که بعد درست شدن بیان منتشرش کنم.
درسته این مدت پستی نذاشتم ولی همیشه چک میکردم پنل و گاها وبلاگایی که دنبال می‌کردم رو.

اگه از حال این روزام بخوام بگم:
روزای آخر دانشگاهم رو دارم می‌گذرونم.
مشغول پروژه ترم آخرمم.
روزای بد و سختی رو گذروندم و دارم می‌گذرونم.


‌‌‌به رسم هر سال

لعلِ سیرابِ به خون تشنه، لب یار من است

وز پی دیدنِ او دادنِ جان، کار من است

شرم از آن چشمِ سیه بادش و مژگان دراز

هر که دل بردنِ او دید و در انکارِ من است

ساروانْ رخْت به دروازه مَبَر کان سرِ کو

شاهراهیست که منزلگهِ دلدارِ من است

بندهٔ طالعِ خویشم که در این قحطِ وفا

عشق آن لولی سرمست، خریدار من است

طَبلِهٔ عطرِ گل و زلفِ عبیر افشانش

فیضِ یک شَمِّه ز بوی خوشِ عطارِ من است

باغبان، همچو نسیمم ز درِ خویش مران

کآبِ گلزارِ تو از اشکِ چو گلنارِ من است

شربتِ قند و گلاب از لبِ یارم فرمود

نرگس او که طبیبِ دلِ بیمارِ من است

آن که در طرزِ غزل نکته به حافظ آموخت

یارِ شیرین سخنِ نادره گفتارِ من است


I See You

یه جایی از سریال See به سه نفر عفو میدن. عفو از جرم دیدن! چیزی که حقشونه.
چقدر شبیه الان ماست. کشته شدن به خاطر چیزایی که حقمونه. مجازات شدن به خاطر چیزایی که حقمونه. و وقتی هم که اینکار رو نمیکنن طوری رفتار میکنن که انگار بهمون لطف کردند!


آخرین سال دانشگاه من!

چهار سال از پستِ آخرین سال مدرسه من گذشته:) یکی از پر بازدید ترین پست های وبلاگ منه همچنان. من به طور رسمی وارد سال آخر دانشگاهم شدم. دانشگاهی که به قول پدرم یه بار به عنوان آشخور واردش شدم و یه بار دیگه به عنوان ارشد و ریش سفید=)) توی روزایی که معلوم نیست قراره چی بشه و غم و خشم سراسر وجود همه مون رو گرفته. 

از خودم بخوام بگم؛ هیچ خبری از اون ذوق و اشتیاق و انرژی ای که توی اون پست چهار سال پیشم داشتم در من نیست. بیشتر از هر زمان دیگه ای از رشته و دانشگاهی که رفتم متنفر و پشیمونم. از یه طرف دیگه نمیخوام این یه سال تموم شه. چون اول از همه من واقعا آماده معلم شدن نیستم. بعدش هم به خاطر کرونا نتونستم زیاد زندگی دانشجویی و خوابگاهی رو تجربه کنم، دور از خونه باشم، موقتا هم که شده مستقل باشم، از این فرصت 4 ساله استفاده کنم و خوش بگذرونم و... کاش این دو ترم آخر کش بیاد و هیچوقت تموم نشه:)


Saul Gone

قسمت آخر بتر کال سال رو در حالی پلی کردم که تازه از درمونگاه اومده بودم و چشام داشت همه چیز رو تار و دو تا میدید(((: بله کرونا!

بهم گفت استراحت کن ولی جواب دادم حتی اگه رو به موت هم باشم اول باید قسمت آخر رو ببینم و بعد دار فانی رو وداع بگم(:

دنیای بریکینگ بد بالاخره به ایستگاه اخر خودش رسید. بتر کال سال واقعا سریال قوی و با جزئیات و درجه یکی بود. بعضی جا ها حتی از خود بریکینگ بد هم جلو میزد. عین بریکینگ بد هم فصل به فصل بهتر شد.

اینم بگم که واقعا نیم فصل آخر بتر کال سال دارک ترین چیزیه تا الان دیدم. زندگی منم حین دیدنش خیلی دارک بود واقعا!

و امروز، قسمت آخر، پنج دقیقه آخر اگه سیگار دم دستم بود قطعا برای اولین بار یکی روشن میکردم(((=


یه جمع بندی از اتفاقایی که تو تیر ۱۴۰۱ افتاده داشته باشیم

۱. بالاخره رفتم دانشگاه. امتحانام حضوری شد. بجز یه امتحان که مردود شده بودمش قبلا و منشا بیشتر استرس هام بود (که دقیقا بعد تولدم شروع کردم به خوندنش و ۱۵ روز براش وقت گذاشتم و تهشم پاس کردمش) بقیه امتحانا رو به کتفم گرفتم و مشغول خوش گذرونی شدم. خیلی خوش گذشت واقعا.

۲. دقیقا از ۱۲ تیر که دانشگاهم تموم شد دارم کلاس a1 آلمانی میرم. 

۳. چندین و چند بار اتفاقای وحشتناک و ناراحت کننده ای برام افتاد که واقعا واقعا واقعا اذیت شدم. همچنان هم یه سریاشون ادامه دارند. و ترس تکرار شدن یه سری دیگه رو دارم. از وقتی از دانشگاه برگشتم بیشتر روزام داره با غم و بی حوصلگی میگذره.

۴. بالاخره طلسم شکست و بعد گذشت سه سال از قانونی شدنم رفتم و گواهینامه ثبت نام کردم! همون روز که رفتم برای ثبت نام، رفتم و کارای معاینه رو هم انجام دادم. جایی که من زندگی میکنم آموزشگاه رانندگی نداره و همه اینا رو توی شهر دیگه انجام دادم و قراره برا کلاسا هم برم بیام. اون روز ثبت نام، وقتی برگشتم خونه، تبدیل شد به یکی از بدترین روزای عمرم.

۵. از فردا باید برم کلاسای آیین نامه.

۶. خیلی بی حوصله و خسته ام. از همه چی. ولی امیدوارم هیچ اتفاق دیگه ای نیوفته. چه ناراحت کننده و چه خوشحال کننده. میخوام با همین ثباتِ مزخرفِ هیچ اتفاق جدیدی نیوفتادن ماه رو تموم کنم.


امروز چه قشنگه. خورشید چه می خنده. از ابر سپید تو آسمون مرواری بنده.

از اوایل خرداد قشنگیای تولد امسالم شروع شد و هدیه های قیشنگ قیشنگ دستم رسید. 

دیشب یه ویدیو 9 دقیقه ای برام فرستاد. برام کیک پخته بود و ویدیو گرفته بود از صفر تا صدش و روش برام حرف زده بود(((: الان که دارم راجع بهش مینویسم هم لبخند((((: بعدش ویدیو کال سکوت گرفتیم و شمع کیک تولدم که کیلومتر ها ازم دور بود رو فوت کردیم. ساعت دوازده که شد بمب پیام و پست و کامنت توی تلگرامم ترکید! طوری که یه لحظه هایی تلگرامم هنگ کرد. بچه های کانالم سوپرایزم کردن و این عکس رو گذاشته بودند عکس پروفایلشون. دیشب واقعا یکی از بهترین شبای زندگیم بود و صد در صد بهترین تولدم تا الان. چقدرر پیام قشنگ و با محبت دریافت کردم. راستی من تا حالا زنگ خوردن گوشیم شب تولدم رو تجربه نکرده بودم که اینم تیک خورد(:

تصمیم گرفتیم تا طلوع آفتاب بیدار بمونیم و طلوعش رو ببینیم و آهنگ طلوع من نامجو رو گوش بدیم و بخوابیم. ساعت 6 خوابیدم. ساعت 10 بیدار شدم. 

من آدم سریال بینی ام ولی فیلم دیدنم محدود شده به سالی یه بار و روز تولدم(= امسال دیکتاتور رو دیدم. چقدررر خندیدم واقعا. 

عصر هم بابام رفت و کیک خرید و شب هم یه تولد کوچولو موچولو گرفتیم و الان که دارم این نوشته رو ارسال می کنم کمتر از نیم ساعت از تولد قشنگ امسالم مونده. دلم نمیخواد تموم شه واقعا! مرسی از همه کسایی که باعث حس و حالای قشنگم شدن. مخصوصا تو(:

۱ ۲ ۳ . . . ۲۶ ۲۷ ۲۸
میل رفتن مکن ای دوست

دمی با ما باش. . .



+ آدرس وبلاگ برای ممنوع البیانی ها:

http://yyp.blogfa.com
آرشیو مطالب
قالب: عــرفـان🖤💔 | ویرایش شده توسط: خودم بلاگ بیان