یادداشت های یک پسر

 


او توانست.

او وارد رابطه شد.
می‌دانم که مسیرمان از هم جدا شده اما مغزم مدام سوالی را از من می‌پرسد.
چرا او سریع توانست اما تو بعد از این همه مدت نمی‌توانی؟
مسابقه‌ای وجود ندارد اما دیدن چنین رفتاری آدم را محتاط و شکاک می‌کند‌. واقعا دوستم داشت؟! حرفاش واقعی بود؟! چطوری می‌تونه؟! بعدا که کسی وارد زندگیم شد چجوری بهش اعتماد کنم؟!
و این حدس و گمان‌ها تو را نسبت به اعمال و حرف‌ها بدبین می‌کند.
اون را در استخری می‌اندازم تا خفه کنم اما هیچ‌وقت نتوانسته‌ام داخل آن را از آب پر کنم ولی انگار او توانست.
او توانست تا اجازه دهد شخص دیگری او را کشف کند. او توانست مسیری را که با من طی کرده بود با فرد دیگری هم طی کند. او توانست به کس دیگری بگوید: دوستت دارم(:
ولی من اگر بخواهم هم ناخودآگاهم نمی‌تواند. نمی‌تواند رنگ موردعلاقه فرد دیگری را بداند.
ما آدم ها گاهی چقدر می‌توانیم ناامید کننده باشیم‌. چقدر خودخواه و چقدر آسیب زننده.
زمان می‌خواهد. برای ریسک جدید زمان می‌خواهد. تا کی؟ نمی‌دانم. نمی‌دانم. نمی‌دانم.

فقط دلتنگی‌ست که می‌ماند و از جانم بیرون نمی‌رود.

میل رفتن مکن ای دوست

دمی با ما باش. . .



+ آدرس وبلاگ برای ممنوع البیانی ها:

http://yyp.blogfa.com
آرشیو مطالب
قالب: عــرفـان🖤💔 | ویرایش شده توسط: خودم بلاگ بیان