یادداشت های یک پسر

 


دلتنگی، حضور بی صدا.

دلتنگی، حضوری‌ست بی‌صدا.
نه فریاد می‌زند، نه در می‌کوبد، اما وقتی می‌آید، همه‌چیز را تسخیر می‌کند.
مثل غباری‌ست که آرام‌آرام روی دل می‌نشیند، بی‌آنکه بفهمی کی شروع شد.
فقط یک روز بیدار می‌شی و می‌بینی نبودِ کسی، نبودِ چیزی، نبودِ لحظه‌ای، شده همه‌چیز.
دلتنگی، شکل دیگری از عشق است؛
عشقی که نه می‌توانی خرجش کنی، نه می‌توانی ازش خلاص شوی.
می‌مانی با یادهایی که دیگر تکرار نمی‌شوند، با حرف‌هایی که توی گلویت مانده‌اند، با نگاهی که در ذهن جا خوش کرده، بی‌آن‌که نگاهت کند.
دلتنگی، مکالمه‌ای‌ست یک‌طرفه با گذشته. با کسی که نیست. با جایی که دیگر در کار نیست. با خودی که دیگر آن‌طور نیست.
آدم‌ها فکر می‌کنند دلتنگی یعنی اشک، یعنی بغض، یعنی شب‌های بی‌خواب.
ولی دلتنگی، خیلی وقت‌ها یعنی سکوت. یعنی خیره شدن به گوشی، به پنجره، به آسمان، به ماه!
یعنی شنیدن یه آهنگ آشنا، بوی یه عطر، یا حتی دیدن یه صحنه ساده که تو را پرت می‌کند وسط یه خاطره قدیمی.
آنجا که دیگر فقط یه تماشاگر غریبه‌ای.
دلتنگی، وزن خاطره‌هاست.
اون‌قدر ها هم شاعرانه نیست. بیشتر یک خستگی مزمن است. یک انتظار بی‌پایان.
یک حس معلق بودن بین چیزی که دیگه نیست، و چیزی که هنوز نیامده.


اگه یه روز اینجا رو چک کردی، بدون رمزش همون عددیه که میدونی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

جنگ

این جنگ‌ها، همیشه از جایی شروع می‌شوند که هیچ‌کس باورش نمی‌شود. از واژه‌ای دروغ، از تصمیمی پشت در بسته، از لبخندی که چیزی پنهان می‌کند. و بعد، آدم‌ها شبیه مهره‌های شطرنج می‌افتند. نه سیاه، نه سفید. فقط افتاده.


تمام شد.

دست‌کم فعلاً.

آتش خاموش شد، صداها خوابیدند.

آسمان، دوباره رنگ آبی گرفت، اما هنوز خاک، بوی سوختگی می‌دهد.


نمی‌دانم باید خوشحال باشم یا فقط ساکت.

نه کسی برنده شد، نه کسی برگشت به همان آدمی که بود.

فقط انگار یک خستگیِ عمیق، روی شانه‌ی همه‌چیز نشسته.


تمام شد، اما دیوارها هنوز می‌لرزند وقتی باد می‌آید.

ما حالا خواب می‌بینیم، اما هنوز وسط خواب، از جا می‌پریم.

ما زنده‌ایم، اما یک جایی درون‌مان، هنوز از خاکستر پوشیده شده.


با این‌همه، همین خاموشیِ نسبی، همین نبودن صدای انفجار، خودش موهبت است.

نه برای جشن گرفتن،

که برای ترمیم. برای دوختن.


حالا شاید وقتش باشد

که دوباره یاد بگیریم نفس بکشیم.

که دوباره به چیزهایی فکر کنیم که مدتی فراموش‌شان کرده بودیم:

رنگ، صدا، لبخند، زنده‌ماندن بدون ترس.


نه، این پایان، پاک نمی‌کند.

اما شاید بشود روی آن، چیزی تازه ساخت.

چیزی کوچک.

چیزی انسانی.

میل رفتن مکن ای دوست

دمی با ما باش. . .



+ آدرس وبلاگ برای ممنوع البیانی ها:

http://yyp.blogfa.com
آرشیو مطالب
قالب: عــرفـان🖤💔 | ویرایش شده توسط: خودم بلاگ بیان