یادداشت های یک پسر

 


۱۴۰۳

۱۴۰۳ یکی از عجیب ترین و سخت ترین سال های عمرم بود. اتفاقای زیادی افتاد و روزای عجیب زیادی داشت. از هر نظر. عاطفی، کاری، خونوادگی و و و ... حتی خوشی هاشم عجیب بود. خوشی های کوتاهی که ناراحتی های طولانی در پی داشتند. سالی که فکر نکنم تا ته عمرم بتونم فراموشش کنم.

موفقیت شغلی کم نداشتم ولی عجیب ترین قسمت ماجرا این بود که تو روزایی که حتی توان بیرون اومدن از تختم رو نداشتم مجبور بودم هر روز برم سر کار و عادی رفتار کنم و چه روزای سختی اسماعیل..‌.! اصلی ترین دلیل تغییر پستم همین بود واقعا‌. هم زمانی اتفاقای وحشتناک و کار سنگین من رو تبدیل کرده بود به یه آدم عصبی و کلافه.  

با وجود بی شمار اتفاق توش خیلی هم سریع گذشت و داره به تهش نزدیک و نزدیک تر میشه. و حتی تو همین روزای آخر هم دست از بدی بر نمیداره.


تو یه غم دائمی برای من به وجود آوردی

چند روزی هست که ذهنم مثل یه تکه گم شده، بی‌هدف این طرف و اون طرف میره. هیچ‌چیزی نمی‌تونه آرامش رو بهش برگردونه. افکارم همیشه همون‌جا، همون جایی که نمی‌خوام باشه، گیر کردن. فکر تروماهای سال گذشته به خصوص اسفند، دوباره دارن به سراغم میان و من کنترل‌شون رو از دست دادم. نمی‌دونم چطور، ولی انگار ذهنم خودش می‌خواد همه چیز رو دوباره مرور کنه، همه اتفاقاتی که هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنه.
این افکار هی چرخ می‌زنن و هی بیشتر بهم فشار میارن.
با اینکه می‌دونم باید ازشون عبور کنم، نمی‌تونم کنترلشون کنم. حتی وقتی تلاش می‌کنم حواسم رو پرت کنم، یه جایی دوباره همون افکار قدیمی سر می‌زنن. هی مرور می‌کنم که چطور اتفاقات اون زمان پیش اومد. بعضی وقتا ذهنم، خود به خود، تمام جزئیات رو کنار هم می‌چینه، نتیجه‌گیری می‌کنه و خیلی غصه می‌خورم. غصه‌ای که نمی‌تونم ازش فرار کنم. انگار حتی وقتی سعی می‌کنم ازشون دور بشم، ذهنم دائم این خاطرات رو دوباره زنده می‌کنه.
یعنی واقعاً هیچ راهی نیست که این افکار از من دور بشن؟ هر چقدر بیشتر سعی می‌کنم فراموش کنم، بیشتر جلوم ظاهر می‌شن. به نظر می‌رسه این تروماها همیشه با من می‌مونن، و هیچ کاری از دستم برنمیاد جز اینکه دوباره بشینم، فکر کنم و غصه بخورم. و انگار هیچ چیزی به اندازه‌ی این یادآوری‌ها دردناک نیست. هرچقدر بیشتر سعی می‌کنم ازشون دور بشم، بیشتر به من نزدیک می‌شن.

ارشد

سلام!
پنج سال و نیم پیش اینجا کلی از کنکورم نوشتم و امروز کنکور ارشدم رو دادم.
البته واقعا هیچ چیزی نخونده بودم و دیگه مثل اون آدم پنج شیش سال پیش انگیزه ای برا تحصیل نداشتم و ندارم. ولی خب گفتم امسال دیگه شرکت کنم و کنکور رو هم همونطوری دادم که از یه آدم نخونده انتظار میرفت((:

امروز دوباره همون حوزه‌ای بودم که کنکور سراسری رو داده بودم و باعث میشد خیلی یاد اون روزا و اون موقع ها بیوفتم و خودم رو هی با خودِ اون موقعم مقایسه کنم. وقتی وارد دانشگاه شدم، یه حس عجیبی به من دست داد، انگار دوباره به همون دوران برگشته بودم. همون روزهایی که استرس و فشار برای قبولی داشتم و آینده‌م به نتیجه اون امتحان بستگی داشت. وقتی نشستم و نگاه کردم به کسانی که اطرافم بودن، ناخودآگاه یاد خودم افتادم، به همون خودِ پنج سال پیش که همه‌چیز رو با امید و انگیزه دنبال می‌کرد. این مقایسه، یه جورایی عذابم می‌داد.

انتخابی که اون موقع کردم خیلی زندگیم رو تغییر داد. خیلی عوضم کرد و به غایت بی‌انگیزه. شاید اون موقع فکر می‌کردم که این تصمیم درست‌ترین انتخاب ممکنه، اما خیلی طول نکشید که پشیمون شدم. حالا می‌بینم که نه تنها اون انتخاب، بلکه مسیرهایی که از اون انتخاب شروع شد، خیلی از چیزهایی که می‌خواستم رو ازم گرفتن. انگیزه‌ای که اون موقع‌ها داشتم، به شدت کم شده و الان بیشتر حس می‌کنم که این مسیر برای من فقط یه "مجبور بودن"ئه. فقط به خاطر مدرک، به خاطر اینکه بتونم مدرک رو بکوبم تو صورت آموزش و پرورش و خلاص شم و بعدش برم دنبال علاقه‌م(: این مدرک فقط یه پله برای رسیدن به چیزی دیگه میشه؛ چیزی که توی دلم بوده و هست: شروع کردن یه مسیر جدید بعد از نقطه گذاشتن ته این مسیر عذاب آور.


پ.ن: پست روز کنکور سراسریم

میل رفتن مکن ای دوست

دمی با ما باش. . .



+ آدرس وبلاگ برای ممنوع البیانی ها:

http://yyp.blogfa.com
آرشیو مطالب
قالب: عــرفـان🖤💔 | ویرایش شده توسط: خودم بلاگ بیان